بـــــــرم بهتــــــــــره

میخواهم از بارانی بنویسم که مرا خیس نکرد عاشق کرد.

تو آنجا... من اينجا... نيمکتهاي دنيا را بد چيده اند...


شب که مي شود
نبودن هايت را زير بالشم مي گذارم
و شجاعت خود را زير سوال مي برم ...
دوام مي آورم تا فردا ؟؟؟


تقويم من پر از ديروز و فرداست

افسوس که امروزي ندارم!


اينقدر خودم و براش کوچيک کردم که فکر نکنه ازش بزرگترم!
افسوس که منو به خاطر کوچيکيم تنها گذاشت!


هيچ کس نميتونه به دلش ياد بده که نشکنه ، ولي من حداقل ميتونم بهش ياد بدم که وقتي شکست با لبه هاي تيزش دست اوني که شکسته رو نبره ...


وزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت تو آنجا... من اينجا... نيمکتهاي دنيا را بد چيده اند...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 3:50 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com