بـــــــرم بهتــــــــــره
میخواهم از بارانی بنویسم که مرا خیس نکرد عاشق کرد.
اَز حال ِ من میپُرسی ؟! امـــــــــــروز یــــــک مــــــــرده شـــــــور را دیــــــــــــدم این روزها درد دارد وقتی منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش روزی بودنم آرزو میشود که من دیگر نیستم نزد هیچ آدمی به خطایت اعتراف مکن مردانی را میشناسم که هنگام عصبانیت
نفس میکشم ،
تا بجای ِ مُرده ها خاکم نکنند ...
اینگونه اَست حال ِ من ...
چیزی نپُرس !
آنچنان زیبا می شست که لکه ای هم باقـی نمیـماند
اما نمی دانم چرا پدرم از او خوشش نمی آید!
ومدام گریه میـکند و مادرم نیز نفرینش . . .
او که زن خوبی است ، من دوستش دارم
فقط کاش ناخن هایش را میگرفت
تمام بدنم را زخم کرد...
اگر خون هم گریه کنی
عمق همدردی دیگران با تو
یک کلمه است :
" آخـــــــی"
همه چیز را میدانی!
و فکر میکنند نمیدانی!
و غصه میخوری که میدانی!
و میخندند که نمیدانی!
اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند !
آن روز جای من خوب است و حال تو خراب . . .!!!
زیرا به سرعت ژست خدا را برایت میگیرد.
داد نمیزنند
ناسزا نمیگویند
نمیزنند
نمیشکنند
تهمت نمیزنند
کبود نمیکنند
خراب نمیکنند
تنها سیگاری روشن میکنند و در آن میسوزانند تمام خشم خودرا
تا مبادا به کسانی که دوستش میدارند از گل کمتر گفته باشند...
Power By:
LoxBlog.Com |