بـــــــرم بهتــــــــــره
میخواهم از بارانی بنویسم که مرا خیس نکرد عاشق کرد.
پنجره رابازکن
بیا!
داردآفتاب می رود - غروب شود
دارد دیرمی شود
خودمان هم اگرنخواهیم
دست های مان - میانِ راه گم میکنند هم دیگر را.
.
دارد دیرمی شود
نگاه کن!
این طوراگربرویم
زیرِ پای مان پاییز
هیچ گاه به آخرنمی رسد
می مانیم میانِ برگ ها وُ... ،
آه ، نه!
پنجره رابازکن - بیا
بایدبه ایستگاه بهاربرسیم!
بهاریادت هست؟
ودانه های معطرِکاج؟
بیدارباشِ گنجشک ها و پروانه ها؟
ریسه های بیدوُ
شرم-خنده های کودکی
که من بودم؟
وگیاهِ نارنجیِ خورشید
بی غروب وُ - همیشه درطلوع؟
*
زیباست ، اما
ایستگاهِ خوبی نیست پاییز!
بِجُنب !
پنجره رابازکن
دست هام رابگیر - بیا
باید
تا بهار بدویم
ماه که بالا می آید
تو نوشته می شوی، با تمام بودنت که پیشانی ات ماه بود
چشم هایت، خورشید
خنده هایت، چکاوک نارنج زار.
باد میآید
کاغذهایم را ... تو را با خود می برد.
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجــره ها را چفت کنم
و تــو را برای همیشــه بنویسم گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ... و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ... وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ... وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که ... همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ... گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ... گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم... باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر ..!! تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مُدام
صدای غریبهایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من
یکشنبهی سوتوکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبَرَد حوصلهام را
تنهایی زلزدن از پشتِ شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که ادمهایش قدمزدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند
تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد
کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشههای اتاقت میبینی هر روز
تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد
خانهای که تو را نمیشناسد انگار
خانهای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است
تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز
خاطرهای که هجوم میآوَرَد وقتی چشمها را میبندی
تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفتهای از این خانه
وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبه ای سراغِ دیگری را میگیرد وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب هرچه هست، جز تقدیری که مَنَش میشناسم، نیست!
این زندگان زمزمهاش کنیم.
یاد می اید
اینجا من هستم ؛
دلم تنگ نیست....
تنها منتظر بارانم
تا قطره هایش بهانه ایی باشند
برای نم ناك بودن لحظه هایم
و اثباتی بر بی گناهی چشمانم! بعضی از آدم ها انقدر نگاهشان چشمهایشان دستهایشان
یكبار در حقشان بدی كنی و نامهربانی
و ببینی نگاهشان،چشم هایشان،دست هایشان
وقتی نامهربان میشود چگونه است
در نهایت حیرت تو
میبنی
مهربان تر میشوند انگار
بدیت را با خوبی
نامهربانی ات را با مهربانی
پاسخ میدهند چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین ادم مهربانی
که گریه هم علاجم نیست.کم اوردم توی همه بی رحم ها کم اوردم.
تو این دنیاییه پولی اشکهای من
مفت بود
چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
مگه چی خواستم؟
آرزوهامم که فراموش کردم
دلسوزم نداشتم
فقظ واس عقده هم شعر مینویسم
میخوام برم اما کجا؟؟؟
کجارو دارم؟
کیو دارم؟
خدایا تو بگو
باران کجا بره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماه که می رود آفتاب شود
می شود ماه را با دست هایت نگه داری،
دستهایم را برای دستهای تو آفریدهاند
لبانم را برای یادآوریِ بوسه، به وقتِ آرامش
هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام
هرچه بود، جز تقدیری که تو را بازت به من میشناسد،
نشانی نیست!
رخسارِ باکره در پیالهی آب، وسوسهی لبریزِ آفرینهی نور،
و من که آموختهام تا چون ماه را
در سایهسار پسین نظاره کنم.
هی بانو ...!
در خلوت كوچه هایم
مهربان است ..كه دلت میخواهد
Power By:
LoxBlog.Com |