بـــــــرم بهتــــــــــره
میخواهم از بارانی بنویسم که مرا خیس نکرد عاشق کرد.
بچه تر که بودیم ، مردها را به بازی نمی گرفتیم؛
تو دست در دست دیگری ....
من در حال نوازشِ دلی که سخت گرفته است از تو .... مدام بر او تکرار می کنم که نترس عزیز دل...
” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
یخ نمیکنی
...
برای رسیدن به تو پس چرا حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را
از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت باید اسمم را
در کتاب گینس ثبت کنم
تا همه بدانند
- یک نفر
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش - تو را دوست میداشت
و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟
چشمان بهت زده ام..
مردها مرد بودند و نامرد ها نامرد .
هم قرار داشتیم و هم غرور ؛ قدمان که بلند تر شد ، سقف دلمان کوتاه تر شد .
هوس گٌر گرفت و تازه دلیلی برای بازی پیدا شده بود .
بازی که تمام شد ؛ نه قراری ماند ، نه غروری .
...
آن دستها به هیچکس وفا ندارند....
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه ...
پـــُـر از تـهـوع ...
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “...
حـس نـمی کنـی ...
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم ...
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت كردم
تو را سهم تمام رویاهایم كردم
انصاف نبود
تو كه میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میكنم
زودتر از تكه تكه شدنم
جوابم نكردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ....
و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!
و هنوز دست و پا میزنند
ذهن خسته ام...
قلب درمانده ام...
Power By:
LoxBlog.Com |