بـــــــرم بهتــــــــــره
میخواهم از بارانی بنویسم که مرا خیس نکرد عاشق کرد.
هرچه هست، جز تقدیری که مَنَش میشناسم، نیست!
این زندگان زمزمهاش کنیم.
نظرات شما عزیزان:
دستهایم را برای دستهای تو آفریدهاند
لبانم را برای یادآوریِ بوسه، به وقتِ آرامش
هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام
هرچه بود، جز تقدیری که تو را بازت به من میشناسد،
نشانی نیست!
رخسارِ باکره در پیالهی آب، وسوسهی لبریزِ آفرینهی نور،
و من که آموختهام تا چون ماه را
در سایهسار پسین نظاره کنم.
هی بانو ...!
Power By:
LoxBlog.Com |